کد مطلب:315205 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:368

نماز کن فیکون
بسم الله الرحمن الرحیم

ولایتمدار شیفته، عالم فرهیخته، جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای ربانی خلخالی.

سلام علیكم بما كتبتم و نعم عقبی الدار.

ای عزیز! در پاسخ به دعوت شما در باب فضایل حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام سه مطلب را حضورتان تقدیم می كنم:

1- بنده در سال 1373 به دلیل ورشكستگی در انتشارات، ورشكست شدم و به زندان افتادم. مدت حبسم طولانی شد و در ایام حبس به لطف خدا، در كارهای فرهنگی و تعلیم قرآن و معارف دینی مشغول بودم. گا روزانه هفت - هشت كلاس درس را برای زندانیان ندامتگاه مركزی قم انجام می دادم.

از فرصتی كه به دست می آمد برای ایجاد روحیه ولایتمداری و عشق به اهل بیت استفاده كردم. به یاد دارم كه به شركت كنندگان كلاس هایم می گفتم: ثواب این كلاس از سوی خود و شما، هدیه به روح نرجس خاتون علیهاالسلام است و این را هم همیشه گوشزد می كردم.



[ صفحه 433]



در یكی از شب های ماه مبارك رمضان سال 76 ه. ش بعد از افطار وارد یكی از اتاق های بند هفت شدم، تا درباره ی حدیث كساء برای حاضران در اتاق حرف بزنم. عادتم این بود كه همه شب به دو - سه اتاق سر می زدم و درباره ی حدیث كساء حرف می زدم. اخلاق و مردمداری من موجب شد كه در دل زندانیان جای گیرم و به بنده اعتماد كنند، حتی آنها كه معمولا به دین و شریعت پایبند نبودند.

به هر حال، وارد شدم و سلام كردم و با استقبال زندانیان - كه تعدادشان حدود 30 نفر است - روبه رو شدم. به آنها گفتم: بسیاری از شما در كلاس هایم شركت نمی كنید و در این ماه رمضان اجباری به كلاس دعوتتان می كنم. یعنی خودم به اتاق هایتان می آیم و شما هم نمی توانید مهمان را بیرون كنید.

من رو به قبله شروع كردم به حرف زدن. یكی از شاگردان كلاسم به نام حسن شعبانی - كه به جرم چك و ورشكستگی به زندان افتاده بود - در حال خواندن نماز «كن فیكون» بود و طبعا من پشت سر او بودم و میان من و او تعدادی زندانی، روبه روی من نشسته بودند. بیست - سی دقیقه ای حرف زدم كه ناگاه دیدم، حسن شعبانی سر از سجده ی طولانی اش برداشت و رو به من كرد و با بهت و شگفت زدگی نگاه كرد. من گرچه در حال سخنرانی بودم، ولی متوجه حال خاص او بودم.

به هر حال، چند دقیقه بعد، صحبتم را تمام كردم و آقای شعبانی را با خود به سالن اصلی بند بردم و گفتم: چه شده است حسن؟

گفت: حاج آقا! در حال نماز بودم. سجده ی آخر را تمام نمودم و حس كردم فضا عوض شد. انگار دم غروب بود و تمام زندانیان برای آمارگیری پایان روز در حیات اصلی بند جمع شده بودند. من در میان جمعیت از دور كسی را دیدم كه بلند بالا و سیاه پوش بود. تعجب كردم، پیش رفتم و دیدم كه مردی است با لباس عربی. دستانش درون عبا بود و آنها را ندیدم.



[ صفحه 434]



نگاهی به من كرد و سری تكان داد و به سمت دیوار رفت و داخل دیوار شد و از دیدگانم غایب شد. می دانستم حضرت اباالفضل علیه السلام بود. می دانم كه خواب نبودم، در توهم هم نبودم. اصلا انگار زمان برگشته بود.

به او گفتم: این را مكاشفه می گویند. مكاشفه نه خواب است نه بیداری.

جالب است بدانید كه آقای شعبانی مأیوس ترین فردی بود كه هرگز گمان نمی كرد برای تعطیلات نوروزی به دیدن خانواده اش خواهد رفت. می گفت: نه سند دارند كه برایش بگذارند و نه كسی در این باره اقدامی كرده است، ولی در كمال تعجب، حتی یك روز پیش از شروع شدن مرخصی های نوروزی، به مرخصی رفت و توانست كار خود را تا حدودی حل كند و مقدمات آزادی خود را درست كند و چند ماه بعد هم، پیش از موعد مقرر آزاد شد.